سیلوانا



می‌بینی بی پولی داره چه بلایی سرم میاره؟ 

دیروز از نمایشگاه 9 تا کتاب خریدم و دارم له له میزنم برای اینکه بخونمشون اما یه جای کار میلنگه نمیتونم رو متن تمرکز کنم عذاب وجدان میاد سراغم که جای دنبال کار گشتن نشستی کتاب میخونی؟ پس اوف بر تو! 

همین حالت وقتیه که میخوام طراحی کنم و برم سراغ هنر دوباره یه عذاب وجدان که نشستی چی سرهم میکنی؟ به چه دردت میخوره؟ ازش پول درمیاد؟ نه؟ پس اوف بر تو!

شاید مجبور شم برم آزمایشگاه ها رو بگردم دنبال کار و نه ها بشنوم التماس ها بکنم برای اینکه بهم کارآموزی بدن و بعدشم کار! واسه چقدر پول؟ حقوق وزارت کار. 



واقعا دیگه خسته شدم از اتاقم از اینکه نمیرم توی جمع خونه که یه وقت نگن چرا نمیری دنبال کار و من نتونم همه این بدبختی هایی که درون خودم باهاش رو برو هستم رو به زبون بیارم چون میدونم به جای حمایت سرکوفتم میزنه و اتو میگیره و از اینی که هستمم بدتر میشم و برای همین چپیدم کنج اتاق نمیتونم ابراز وجود کنم و دارم خفه میشم.


یکی دیگه از آرزو هام اینه که زودتر اون مردک عوضی بمیره! 
چرا فکر میکنن جای خالی کسی که نه بهم محبت کرده نه حمایت کرده ازم نه خیر خواهم بوده اذیتم خواهم کرد؟! اتفاقا من میخوام جاش خالی شه فضای عملکردم بازتر بشه ! جا اشغال کرده آقا جا اشغال کرده بفهمید اینو. 

دقیق که فکر میکنم میبینم بعد از تموم شدن مدرسه بود که آرزو کردم یه روزی برسه بهار رو مجبور نباشم درس بخونم و استرس امتحان و آزمون و ساختن سرنوشت رو بکشم! حالا اون بهار رسیده و من نه کنکوری دارم نه امتحان دانشگاه و مدرسه ای هوا هم خیلی خوبه فقط پول نیست گورمو از این شهر و خونه گم کنم برم سفر برم سی دل خودم برم دور شم از آدم های این خونه و این شهر. حالا درسته استرس امتحان و درس نیست استرس و فشار بیکاری که هست. با این وجود بهار 98 و آزادیم از زندان زیست رو دوست دارم. 

اگه میخواییم به دستاورد بزرگی برسیم زمینه اش باید حداقل 20 سال قبل مهیا بشه. برای همین کودکی دوره فوق العاده با ارزشی ست که بذر بسیاری از رفتار های خوب رو میشه در این دوران کاشت و در جوانی برداشت کرد. کاش برمیگشتم به کودکیم بذر های زیادی هست که باید میکاشتم که الان محصولشون رو شدیدا لازم دارم. 


از همون کودکی کتاب داستان های خوبی به دستم رسید و عاشق کتاب شدم، از نوجوانی شروع کردم به خوندن کتاب های سنگین و سطح بالا و حالا در جوانی یه کتابخوان حرفه ای هستم. 
خوشحالم که غرق دنیای کتاب ها شدم و 2 روز امسال رفتم نمایشگاه کتاب و 8 تا کتاب خریدم که دارم له له میزنم بخونمشون. 

کاش میشد آدم هایی که دوستشون داریم رو همیشه کنار خودمون نگه داریم همیشه و همه جا. 

حالا من با غم رفتن مهمون های عزیزمون چیکار کنم؟ تنهایی توی این شهر مزخرف با آدم های مزخرف تر با زندگی بی هیجان و تنوع من با این همه تنهایی چه کنم؟


من عاشق تکنولوژیم عاشق برنامه نویسی وب و کلا پیدا کردن سایت های به دردبخور و پربار ! 

برای همین زیاد از این گوشی های تاچ خوشم نمیاد و هرچند وقت یه بار میفتم به جونش و برنامه هاش رو پاک میکنم! چون هم کوچیکن هم اینکه آدمو به خودشون معتاد میکنن! صرفا پیام و تماس و همین کارای ضروری!


معصومه دنبال کار میگرده و میگه فکر و خیال منم میکنه! و من گفتم فکر خودتو بکن فکر منو چرا میکنی 

سنم رو به روم آورد و گفت 24 سالته من 6 سال بعد از توام و اینه وضعم تازه من دکترم و برام کار نیست!!!

کتاب خوندن هام رو به روم آورد و میگه اینا کار نیست تفریحه! باهوش خانوم صد سال قبل از تو من خودم درد هامو پیدا کردم نیازی ندارم تو به روم بیاریشون! 

تغییر رشته ای که انجام دادم رو به روم آورد و گفتم که چوب غرورم رو خوردم.

بیکاریم رو به روم آورد اینو نتونستم چیزی بگم.

نیازم به مشاور رو به روم آورد و نخواستم آتو بدم دستش! 


نتونستم بگم من نمیخوام دیگه ریالی از پولت بهم برسه برای همین نمیتونم ارشد بخونم و باید کار پیدا کنم تا بتونم درس بخونم چون الحمدالله بابا ندارم واسه رویاهای من دست تو جیبش کنه. 

و خودم باید اول دستم بره تو جیب خودم بعد جرات جنگیدن واسه رویاهامو پیدا کنم. 

و باید کار پیدا کنم حتی شده باشه هرروز گریه کنم ولی باید 2 قرون پول دربیارم.


طمع کردم و چوب غرورم رو خوردم ! فکر کردم چون ریاضی فیزیکم خوبه پس از عهده زیست هم بر میام ولی نمیدونستم چقدر ازش متنفرم و نمیفهممش! و گند زدم به آینده ام به جای اینکه الان گوشه اتاق بغض کرده باشم و فشار بی مصرف بودن و بی پولی بکشم باید دانشجوی ارشد یه دانشگاه خوب توی تهران میبودم یا اصلا اپلای میکردم و میرفتم. این مقایسه های خودم با خودم دیوونم میکنه. 

چیکار باید بکنم؟ 

کاش میتونستم راهمو پیدا کنم. 



کنارش خودت باشی درست مثل وقتی که رژت پاک شده و اون بگه ناز ترین دختری هستی که وجود داره.

حتی وقتی استرس حال بدت رو داشتی و میتونستی توی خونه استراحت کنی ولی به عشقش اومدی که ببینیش چون دلت براش پر میکشید.

وقتی بعد از 2 ماه و نیم دیدیش قربون قد و بالاش بری و بهش ببالی.

دستتو ببوسه و قند تو دلت آب شه واسه این حرکتش. 

کنارت حالم خوبه کنارت خود خودمم کنارت امنیت دارم کنارت آزادم منو با همه چیزی که هستم و قبول دارم قبول داری و مطمئن باش قدرتو میدونم از این به بعد نمیذارم آب تو دلت ت بخوره.


توی هر دوره ای شرایط واسه ساختن زندگی خوب تغییر میکنه و دیگه باور های قدیمی جوابگو نیست. زندگی رو اشتباه به خوردمون دادن که باید خودکشی کرد و درس خوند تا شاید بتونیم کار پیدا کنیم! نه درس به تنهایی نه هنر و مهارت به تنهایی هیچکدوم آدم رو سعادتمند نمیکنن. هیچ چیزی افراطیش قشنگ نیست. کاش یاد می‌گرفتیم متعادل زندگی کنیم.

توی خونه و محیطی بزرگ شدم که نذاشتن ابراز وجود کنم و همیشه نادیده گرفتنم و سرکوب شدم. آره چیزی که توی بچگی ازم گرفتن عزت نفسم بود ریشه همه ی ترس هام همین بود ریشه همه چیزایی که از دست دادم درسم روحیه شادم ارزش ها و چهارچوب های زندگیم.

همه ی چیزایی که توی 18 سالگی داشتم رو ترسِ مورد قبول واقع نشدن ازم گرفت. شدم یه مهرطلب و هرچیزی رو فدا کردم برای اینکه فقط دیده بشم، دوست داشته بشم. چه حیف کردم خودمو دیدی؟ خب لعنت به پدرم بابت حالی که الان دارم. ازم پرسیدی واقعا میخوام بمیره؟ آره میخوام به دردناکترین شکل ممکن بمیره و قسم خوردم حتی یه قطره براش اشک نریزم و رومو ازش برگردونم. 

زندان من زیست نبود زندان من رفتار های خانوادمه.


هوا یه جوری وسوسه کننده ست که شیطونه میگه کوله مشکیم رو بیارم وسایلی که میخوام رو بردارم لباسامو بپوشم و بزنم به چاک! 
برم ترمینال اولین اتوبوسی که به هرجا بود رو سوار بشم و برم که برم و مهم نباشه چی سرم میاد فقط برم از این شهر از این خونه. از این محیط مسموم.

سیستم هورمونی ما دخترا یه جوری پیچیده ست و بالا پایین داره که نمیشه تشخیص داد الان که خوشحالیم و سرحال واقعا با زندگی در صلحیم و پر از انگیزه یا اینکه تاثیر هورمون هاست که مارو انقدر شاداب کرده! یا وقتی دپرسیم واقعا زندگیمون به بن بست رسیده و مشکلاتمون سر به فلک کشیده یا اینکه هورمون هامون دارن حکم رانی میکنن! 


اینکه اول شغل و درآمد داشته باشی بعد واسه علاقه مندی هات خرج کنی قشنگه؛ نه اینکه اول علاقه مندی هاتو واردش شده باشی بعد دنبال شغل بگردی اینجوری سخته چون میدونی چی خوشحالت میکنه و اون رو توی شغل پیدا نمیکنی و سرخورده میشی و از اینجا مونده از اونجا رونده.


امروز چندبار رفتم توی برنامه ی lichess که بلکه حریفی چیزی پیدا بشه یکم بازی کنم قوی بشم ولی خیلی منتظر شدم و کلی هم آدم توش بود ولی هیچکس نیومد باهام بازی کنه :( والا خر من از کرگی دم نداشت حالا چه توی دنیای واقعی چه توی دنیای مجازی. از خیر شطرنج آنلاینم گذشتم.


امروز وای فای گوشیم عجب شوکی بهم داد!

اولش عصبانیت بود و نفهمیدم شام رو چجوری خوردم بعدش بدل به ترس شد! 

ترس از تکنولوژی، از این همه مجازی بودن که واقعا آرامش و سرگرمی ماها بند به یه وای فای و نت شده؟ که اگه یه لحظه نباشه از عصبانیت و بلاتکلیفی و ترس سکته ناقص رو میزنیم؟ 

من امروز ترسیدم از این زندگی وابسته به نت و تکنولوژی!


لابلای سرچ واسه پیدا کردن گروه برای ارشد بیوشیمی بالینی و اینا گروه ارشد و دکترای فیزیک گرایش های مختلف رو پیدا کردم و عضو شدم :)) 

اصلا یه بحث های علمی باحالی دارن، به همدیگه کمک میکنن، از کیهان و ستاره و سیاه چاله حرف میزنن که من یکی غش میکنم از ذوق! وارد گروه که میشم جو اصلا انقدر باکلاسه و خوب انگار وارد یه دنیای دیگه میشم. 

بچه های ریاضی فیزیک یه دونه ان از همه نظر :)) 


من نمیدونستم کی هستم چی میخوام خودمو گم کرده بودم من آدم سالمی نبودم و نمیدونستم اینو. 

 نمیدونستم جای گند کشیدن به روح و ارزش ها و زندگیم باید بگردم خودمو پیدا کنم نه که برم تو باتلاق. 

اما رفتم تو قعر باتلاق بعد دیگه تقلا کردم خودمو ازش بکشم بیرون. 

اما بیرونش روبرو شدن با اینکه خودم چی میخوام بود و من خودمو نمیشناختم.

 من همیشه تنهام و همیشه تنها میمونم پس بهتره خودمو بشناسم و دیگه وارد باتلاق دیگه ای نشم.


همون روزی که نتونستم توی دانشگاه دووم بیارم و رفتم سرویس بهداشتی زدم زیر گریه و بعدش بدون توجه به بقیه کلاس هام رفتم مترو و برگشتم خونه باید می فهمیدم افسردگیم شدت پیدا کرده و تا اون موقع نمیدونستم داروهای ضدافسردگی رو بدون نسخه میدن و بعد فلوکستین رو پیدا کردم و روزی یه دونه با دوز 20 خوردم به مدت 6 ماه و بعد ولش کردم؛ میدونستم اگه نخورم نمیتونم دانشگاه رو تموم کنم. 

من همون سال کنکور از هم پاشیدم و باید همون موقع خودمو درمان میکردم ولی نمیدونستم اصلا مشکلی داشتم! 

انی وی 5 سال گذشت و رسیدم به این حال و این روزهام و اشتباهی که کردم گوشه گیریم بود من خواستم و میخوام از خونه جدا بشم ولی نباید به اتاقم پناه میبردم باید میرفتم بیرون از خونه. 

خوندن سرگذشت ونسان ون گوگ و همدردی باهاش توی این دوره هم برای من سم بود.

 همینطور واقعیتی که باهاش روبرو شدم و فشاری که روی دلم گذاشت. 

فقط یه قدم جدی تا خودکشی دارم. 


دوره های عجیب و 180 درجه متفاوت از همی رو میگذروندم.

انفجار ها و گوشه گیری های وسیع و متفاوت. 

بعد از خوندن کتاب ونسان ونگوگِ افسرده توی دوره ای که افسردگیم شدت گرفته بود میتونم بگم فشار روی دلم 100 برابر شد و منفجر شدم و دیگه از رمان هایی که داشتم ترسیدم و سراغشون نرفتم چون شکننده بودم و با هر حرفی و تجربه ای و احساسی همزاد پنداری میکردم و داغون میشدم یا اونقدر سرخوش که بیا و جمعش کن. 

ولی میدونستم آدم این نیستم که کلا کتاب رو کنار بذارم. 

حالا با ترس و لرز یه کتاب کوچیک از تو قفسه ام برداشتم که بخونم و دیگه نمیخوام احساسات رو زیاد جدیش بگیرم. 


خیلی وقت بود نیومده بودم وبلاگ چهارتا پست بخونم! 

دلم وا شد. 

حرف برای نوشتن زیاده ولی رمقش نیست تازه اصلا از کجای بدبختی هام شروع کنم؟ پس ولش. 

راسته قدیمی ها میگن خوشگلی ظاهر که مهم نیست بختت خوشگل باشه بچه جان؛ بخت منم که لازمه بگم جزامیه که همه خوشی هارو فراری میده؟ ( بهترین از این نمیتونستم تشبیهش کنم!) 


فکر میکردم عکسم خوب شده ولی گه ترین بود! 

سیاه کردم صورتمو که مثلا عیب هامو بپوشونه! 

برای اروپایی ها این چیزا مهم نیست میبینی؟ بدبختی جهان سوم همینه که تو کله زن ها کردن که هیچی نیستن جز ظاهرشون واسه بَه بَه و چَه چَه ! 

حالم بد شد از اینکه صورتمو سیاه کردم میرم میشورم و میشم خودم، خود زشتم و مثل چندروز که هرطوری بودم توی جامعه ظاهر شدم بازم ظاهر میشم و دیگم خود واقعیم رو پنهان نمیکنم و میریزم دور هرچی لوازم آرایشیه! 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

Seis grados más fresco:) فرهنگنامه دانشجو علم ما از کجا بنر سفارش بدیم و قیمت در بیاریم؟ علوم و رایانه Laura فروشگاه فروش تضمینی برنج ایرانی در اصفهان سات روآر دره ي ابر